برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

حالم خوبه...


نمیدونم این پست رو با چی شروع کنم با سلام،با عذرخواهی یا با تشکر اصلا انگار رشته ی نوشتن از دستم در رفته و توان نوشتن ندارم،اصلن مغزم خالی شده...ممنونم از همه ی دوستایی که همه جوره منو خجالت زده کردن...پیامهای پرمهرتونو خوندم...شرمنده اگه بی جواب موندن...حالم بهتره...میام بیشتر مینویسم...

بابایی...


تو در نگاه او

 

عاقل ترین عاقل هایی

 

تو هیچ عیب و ایرادی نداری

 

او از عمق جان به تو ایمان دارد

 

و به آنچه می گویی

 

بزرگ هم که بشود

 

مثل تو رفتار میکند

 

و مثل تو حرف میزند

 

طفل کوچک تیز هوشی است

 

که به تو ایمان دارد

 

و چشم هایش همیشه باز هستند

 

و شب و روز تو را نگاه میکنند

 

و تو هر روز

 

با هرکاری که میکنی

 

الگویی برایش ترسیم میکنی

 

پسرک کوچک منتظر است

 

که بزرگ شود

 

و مثل تو شود

 

بابایی روزت مبارک.


وانیانوشت:نوشته ی روی تیکه ی روزنامه با عکس پدر و پسری که صورتشونو چسبوندن به شیشه پنجره و شکلک در میارن،چند سال پیش جداش کردمو گذاشتمش تو لیوان شیشه ای مدادرنگی هام.


پ.تبریک نوشت:به همه ی پدرها و آقایون بلاگستان چه اونایی که بلاگ نویسن و چه اونایی که بلاگ ندارن.

سهیل



همیشه صدایه بلندی داره،اما هیچ کدوم از حرفاش معنی نداره یعنی من معنی حرفاشو نمیفهمم...هیچوقت از نزدیک باهاش حرف نزدم تا بفهمم که می فهمم چی میگه یا نه!!!وقتی عصبانی میشه صداش خیلی میره بالا و خیلی راحت میشه عصبانیت رو از تو صداش فهمید...حس میکنم یه چیزی رو میخاد اما نمیتونه درست بگه یا منظورشو متوجه نمیشن...بیشتر وقتها تو کوچه می بینمش، با همون دوچرخه ی قدیمی که هرلحظه حس میکنم الانه که بیفته زمین...اما همونجور با همون صدای کهنه ی همیشگی از کنارم رد میشه و سالم میرسه سرکوچه و تو پیچه خیابون گم میشه...عکاسه...یه مغازه ی عکاسیه کوچیک داره که من هیچ وقت نرفتم اونجا عکس بگیرم،مطمئنم بغض توی عکس بیداد میکنه و اون میفهمه احساسم و دلسوزیمو...همیشه لبخند میزنه،گاهی که از کنار هم رد میشیم و چشمم میفته تو چشماش لبخند رو بیشتر از چشماش میشه خوند تا از روی لباش...

سهیل...نمیدونم دقیقا چند سالشه اما از وقتی که یادم میاد با همین شکل و شمایل دیدمش با همون کلاهه نقاب کوتاه مشکی، عینک،دوچرخه و پاهای بدون جوراب...و البته بی صدا...سهیل پسر بی صداییه که تو خونه ی قدیمیه سرنبش با دیوارهای کاهگلی زندگی میکنه...تنها خونه ای که تو کوچه وقتی بارون میاد بوی زندگی میده،بوی تازگی،بوی کاهگل،بوی ناب بارون...خونه ای با یه سپیدار بلند،همیشه آرزوم این بود که یه بار برم و به تنه ی سفیدش دست بکشم...فکر میکنم درست همسن و سال خودم باشه،وقتی خیلی کوچیک بودم و به آسمون نیگا میکردم درست نمیتونستم ببینمش اما هرچی من قد کشیدم اونم قد کشید اما همیشه یه هوا از من بلندتر بوده و هست...دیروز بازم سهیل رو دیدم اینبار با دخترش، مونا،اینقدر با عشق با پدرش حرف میزد که یه لحظه یادم رفت که سهیل سالهاست که نمیشنوه...دیروز لبخند سهیل به دخترش اینقدر قشنگ بود که یادم رفت هیچ وقت نتونسته حرف بزنه...لبخندش اینقدر با خودش حرف داشت که تموم صداها و کلمه ها در برابرش معنی نداشتن...همیشه نیازی نیست حرف بزنیم نیاز نیست داد بزنیم تا کسی صدامونو بشنوه...سهیل با لبخندش با دخترش حرف میزد...چقدر دلم میخاست یه دوربین داشتم و اون لحظه رو میذاشتم وسطه یه قاب و هرروز نگاش میکردم...

حالا که فکرشو میکنم میبینم تو اون خونه ی قدیمی خیلی چیزا هست که قشنگه، اگه ظاهرش بدرد نخور و در حال تخریبه اما هنوزم خیلی چیزایه قشنگ داره...بوی بارون...رنگین کمون،سپیدار و ماه کنار بلندترین درخته کوچه مون و لبخند سهیل....