برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

دریا در من 4

مشق من


چه با شکوهه کودکی

زندگی عروسکی

خنده های یواشکی

گریه های دروغکی


سرمشق من،اسم تو بود

اسمی مث جادوی شب

یک اسم از بر کردنی

شعر تماس دست و لب

حادثه ساده شدن

شکفتن تو پیش من

دفتر تب کرده ی ما

کاغذ مرد و شعر زن

تخته سیاه بی صدا

پر از ترانه های ما

اسم تو شکل قلب من

پای همه جریمه ها

هنوز می خوام از تو بگم

با این دو دست جوهری

بگم که دل،خط خطی یه

از اون نگاه سرسری

می خوام نترسم سر صف

هنوز می خوام خطر کنم

مثل شب های امتحان

فقط تو رو از برکنم

چه باشکوهه کودکی!

Laguna Beach1994/1373 "شهیار قنبری"

زن....


زن از دیگاه علی شریعتی:



زن عشق می کارد و کینه درو میکند.


او می زاید و تو برایش نام انتخاب میکنی.


او درد میکشد و تو نگران از اینکه بچه دختر باشد.


او بی خوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی میبینی.


او مادر میشود و همه جا میپرسند: نام پدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ.نوشت:فقط حق کلمات ادا شد اینجا،الباقی با خودتون،تو پسته پایین نظر بذارید.

خجالت...


هر وقت من یه تصمیمی می گیرم که باید از فردا چیکار کنم،یه نفر زودتر از من یه تصمیم گنده تر گرفته و منم توش سهیم کرده!! امروز صبح که از خواب پا شدم به وسطه هال که رسیدم دیدم فرش جوونه زده!نه فکر کردم حیوونه خونگی داریم براش علف آوردن! !نه...بیشتر که چشمامو باز کردم دیدم یه تپه وسط هال برا تزیینات خونه اضافه شده، مامان اومد تو هال و گفت به چی نیگا میکنی برو دست و صورتتو بشور و بیا کمکم...کمکه چی؟مگه تو قورمه سبزی نمیخوری؟آش دوست نداری؟کوکو...تا مامان داشت لیست غذاهایی که توش سبزی بکار میره رو ردیف میکرد رفتم دست و رومو شستم و با چایی و شکلات رفتم طرفه اتاقم که یهو داد زد:کجا؟؟ آن کجا همانا و نشستن بنده کناره سبزی ها همانا و علافی تا عصر هم همانا...یکی نیست بگه آخه مگه نذری داری...یا همه ی این غذاها رو میخای باهم بپزی...مگه ما مورچه ایم که این همه ذخیره کنیم...مامان جان فرمودن که برا بقیه خواهراتم درست میکنیم و بینشون تخص میکنیم ،دوزاری بنده رو انداختن پایین که فقط یک پنجمش ماله خودمون و همون یه وعده قورمه سبزی هم پیشکش...پس مثه بچچه آدمیزاد نشستم و با احساس یه دوشیزه محترم و مکرمه...شروع کردم به فعالیت درون منزلی...

امروز شدم اونی که مامان میخاد...نشستم کنارش و شروع کردیم به تمیز کردن سبزی ها...مامان حرف میزد و منم مثه خاله خامباجی های قدیمی گوش میکردم و گاهیم نظر میدادم...بعده مدتها که یادم نمیاد کی بود(فکرکنم هفت سالگی!) نشستم پای درد و دل مامان، هی گفت و هی گفت و منم بجایه اینکه مثه همیشه کر باشم یا فقط بگم بیخیال بهش فکر نکن،برام مهم نیست،بذار بگند...آروم نشستم و شدم دختری که مامان میخاد...

از اونجایی که وقتی که یه کاری رو شروع میکنم زمان رو فراموش میکنم و فقط میشینم تا تموم بشه...اصلا متوجه گذر زمان و اینکه پام به اشد وضع خواب تشریف بردن نشدم...فقط یه چیزی بعد از این همه حرف بدلم عجیب نشست....مامان وقتی پاشدم دستمو بشورم گفت:خیلی وقت بود باهم حرف نزده بودیم...سبک شدم... اما بعدش یهو دلم گرفت، وقتی فکرشو میکنم که من تمام وقت میچپم تو این اتاق و با خودم سرگرمم و وقتیم یکی میاد باهام حرف بزنه اصلا گوش نمیدم و فقط سر تکون میدم...راستش از خودم و بی توجه هام خجالت کشیدم...


پی خبر نوشت:سید مهدی موسوی بازم اینجا مینویسه، هرچند عمه زری قبلا خبرشو داده بود، خب منم باز میگم.