برای فردای حافظه ام
برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام

برای فردای حافظه ام.

نمیدونم امروز بود یا دیروز که حافظه ام یکساله شد، اصلا چه اهمیتی داره که یکساله یا دو،سه و...ساله بشه؟!چند ساله پیش حامد عزیز منو با فضای بلاگستان آشنا کرد و من از اونجا شروع کردم،با وبلاگه سپنتامینو...اما به هر دلیلی نشد که ادامه ش بدم و همین یکساله پیشبا خوندن، وبلاگ آن خطاط حمیدخان بود که بازم دلم خواست بنویسم هرچند اون وبلاگ بعد از یه مدتی دزدیده شد و...الان که دارم اینو مینویسم تمام دلخوشیم به دوستایی هست که تو این مدت تو فضایه مجازی پیدا کردم،همونایی که اون گوشه سمت راست لینک شدن و دارن نیگام میکنن، لینکدونیه طویلی ندارم، نظرم اینه که کسایی رو لینک کنم که حتما برم بخونمشون نه بذارم اون گوشه تا خاک بخورن... کم نیستن دوستای که از فضایه مجازی وارده فضایه واقعیه زندگیم شدن... و البته دوستایه خوبی که نمی نویسن اما بازم میان منو میخونن و برام یه دنیا ارزش دارن(میلاد،دلارام،تامارا،jash،...) مثلا همین میلاد عزیز که دیشب ازم خواست تا این متن رو بنویسم،وقتی گفت منتظره تا متن یکسالگی حافظه م رو بخونه اینقد مصمم بود که امروز اولین کاری که کردم اومدم و نشستم و فقط کلمه به کلمه تایپ کردم...متن زیاد جالبی نشد میدونم...


پی تشکرنوشت:از محمد عزیز بخاطر اینکه کمکم کرد تا بالاخره تونستم لینکدونی رو درستش کنم.

پی توضیح نوشت پست قبل:عذر تخصیر برا اینکه فکر میکردم که همه میدونن این دوتا وروجک کی هستن درکل!هرچند پست کم ننوشتم در موردشون اما حافظه است دیگه یادش میره،امیرمحمد و زهرا خواهرزاده هام هستن و با هم دختر خاله پسرخاله هستن.

ترس از بلندیها...


به خراش های رو دستم که نیگا میکنم بازم یادم میاد که میترسم...هنوزم میترسم از بلندی...از ارتفاع از اینکه بخام از رو زمین یه سانت برم بالاتر...هنوز به وسطهای راه نرسیده زیر پام خالی میشه و سر میخورم به طرفه پایین...اینم نتیجه ی غلبه بر این ترسه لعنتی...هر آدمی تو زندگی از یه چیزی میترسه...شایدم هزار و یه چیز...این آخر هفته تو طبیعت هرچی به کوه نیگا کردم بیشتر یادم افتاد که چقدر از ارتفاع میترسم...تا جایی که تو یکی از مصاحبه های کاریم به خاطرش رد شدم!!! جدا از بحث طبیعت و نگاههای سمبلیک به کوه و اوج گرفتن من واقعا ازش میترسم...از اینکه بخام برم اون بالا وایسم و فاتحانه به پایین نیگا کنم فقط سرگیجه میگیرم...همیشه از پل هوایی ترسیدم فقط یه بار از روش رد شدم و بدترین احساس دنیا رو داشتم...بیشتر ترجیح میدم از وسطه اتوبان رد بشم تا اینکه بخام برم اون بالا و از هیاهوی پایین فرار کنم....فقط خاستم بگم که میترسم...

وانیا نوشت: مکث زهرا باقری شاد عزیزم کتاب تئوری گورستان رو رونمایی کردهه،لینک دانلود مجوعه رو اینجا میذارم، بعد از خوندن مجموعه بیشتر در موردش مینویسم،شماهم بخونید تا باهم بتونیم راحتر تبادل نظر کنیم.

ادامه مطلب ...

گلهایی که حرف میزنند با من...

 90/1/12 یه روزه بارونی


90/2/20


تاریخش یادم نیست!!


وانیا نوشت: هنوز گیجم و حرفی ندارم برا گفتن،فقط این عکسا رو گذاشتم تا حسه اینجا عوض بشه،میخاستم این عکسها تقدیم بشه به محسن که اینروزا دلش بدجور گرفته و آلن که نمیدونم یهو چی شد و رفت!!!!

(عکسهایه باغچه ی کوچیک خونمونه که درست روبروی پنچره ی اتاقمه،وقتی بارون میاد بهترین تصویره دنیا روبرومه)


پی تبریک نوشت:تولد تیراژه عزیزم  مبارک و تولد حامدخان هم مبارک.